خبر رسید ز هرسو که «مُرد ماندلا» |
| چگونه مُرد که او جمله جلوة جان بود |
نمردهاست و نمیرد کسی که در همه عمر |
| هماره فکرِ رهاییِ نوعِ انسان بود |
کسی که راسخ و نستوه در مقابل ظلم |
| قیام کرد و نمادِ بلوغ و عصیان بود |
نمادِ ظلمستیزی، نمادِ آزادی |
| نمادِ پایفشاری، نمادِ ایمان بود |
به ریشههای تفاخر ز عمق جان خندید |
| اگرچه در دل از اندوهِ ظلم گریان بود |
همو که ثلث حیاتش به نسخ استعمار |
| پلنگوار اسیرِ صداش زندان بود |
اگرچه عمر میان جهنمش طی شد |
| همیشه در نظرش جلوة گلستان بود |
رئیسِ خلق شد از بَعدِ حبسها و چه زود |
| کناره جُست ز قدرت، که صاحبِ آن بود |
بزرگوارجنابی که بعدِ پیروزی |
| از آفتِ طمع و انتقام عریان بود |
سیاهکاریِ خلق سپید را بخشید |
| چنان که چشم جهان زین گذشت حیران بود |
کسی که عفو نموده شکنجهگر را نیز |
| که کاش عبرت مردان ایل و سامان بود |
کسی که پیشِ نگاهش بدون حرف و شعار |
| حقوقِ خلقِ سیاه و سپید یکسان بود |
کسی که کَند به دست حمیّت و غیرت |
| ز ریشه بیخ درختی که خارِ شیطان بود |
نگاه داشت قطار تفاخر و تبعیض |
| در آن زمان که به ریل جنون به جولان بود |
مبین به آنهمه آرامش و سکون که بهگاه |
| طنینِ رعد و دَمِ برق و باد و طوفان بود |
ز چشمهاش چه برقِ امید میبارید |
| چقدر عشق به قلبش همیشه مهمان بود |
کسی که چشمة لبخند او نمیخشکید |
| کسی که وسعتِ جانش تمام کیهان بود |
کجای قلة ایمان نشسته بود آن مرد |
| که قامتش به لباس امید میزان بود |
اگر که ظلمستیزی نشان پیروی است |
| ز پیروان بلاشُبهة رسولان بود |
به حکم آیة زیبای سورة حُجرات[1] |
| ز پارسایی و پاکی به حق مسلمان بود |
ز رودکی پدر شعر پارسی اکنون |
| بیاورم سخنی دو که او چه سانان بود |
ز روشنی و ز پاکی و از لطافت و لطف |
| «ستارة سحری بود و قطره باران بود» |
چو خوانده شد پدر پاکِ خلقِ افریقا |
| «سرودخوانان گویی هزاردستان بود» |
به جملهای نتوان کرد گرچه توصیفش |
| رئیس مطلق اسطورههای دوران بود |