دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ - 13:45 - حجت. ك. حصاري -
نبینی در، جهان دیگر، ز هم رازی دمی خوشتر
کـه در جهان راز نـهـان، نمـاند از دســت زمـان
اگـر یـک دم بـاشـد از هــمدلـی ها اثر
در این عالم، خوشتر از آن نباشد دگر
که در محفل دم سازان، بود نغمه همرازان
بود نغمه همرازان
نه رازی در جهان ماند، نه بـوی گل نه هم ماند
در آن صبح خندیدن گل، نه بیدارم نه در خوابم
نه آرامم، نه بی تابم
دلـم تـشـنه دیـدن گل
چه شود ای غم، که در این عالم
دل مـــا یــک دم، بــشــــود خرم
که جهان نیست مگر شور و شرر
رود از جــلوه ی گـل رنــگ دگـر
گرچه از جور زمـان، خنده گل کوتاه است
بهر دلداده همان، لحظه ی گل دلخواه است
قدر این لحظه به گل بر رخ جانانه نگر
جـلـوه گـنـج نـهــان، در دل ویـرانه نگر